نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

شیرین زبونی

نادیا خانوم ما دیگه با این شیرین زبونی هاش ما رو از هوش میبره. و آدم دلش میخواد درسته قورتش بده. میخواستم ببرمش بیرون، لباس نمی پوشید ، بهش گفتم: پس نمیبرمت. به من میگه : دلم شکست. سر سفره شام زنداییش کنارش نشسته میگه : من دلستر دوست ندارم. نادیا بهش میگه: تو دلستر نخور، برای تو ضرر داره برای من خوبه. مامانی براش پفیلا درست کرده ، نادیا تند تند مشغول خوردنه، من که میخوام بخورم میگه : مواظب باش داغه ، دستت نسوزه. تو ماشین مدام توپش رو گرفته و میکنه تو دهنش من وباباش بهش میگم نکن. و یک بار هم توپ رو ازش گرفتیم و دوباره بهش دادم. دوباره میگیره سمت دهن و بینی اش و میگه : منظورم بو کردن بود. پریروز آهنگ جان مریم رو تو ماشین گوش مید...
25 آذر 1391

خاطرات

نادیا خانوم ما دیگه برای خودش بازی های تخیلی میکنه. من میشم نادیا و اون میشه مامان. مداد شمعی هاش رو میرزه توی کاسه ، و قابلمه های پلاستیکیش و به من غذا میده. چند روز پیش هم یکی از عروسکهاش رو برداشته بود و بهش غذا میداد و میگفت : همکارمه و بعد هم به اسم یکی از همکارهای من صداش میکرد.  دیروز چشمم درد میکرد دستم رو گرم کردم و گذاشتم روی چشمم. سریع اومد تو بغلم و گفت : مامان مامان با من حرف بزن. آخه برای مامانش نگران شده بود جیگر طلای من. دیروز نیلوفر که اومد پیشش با صدای بلند بهش گفت: عشق من. نادیا خانوم هم انگشتش رو گذاشت روی لبش و با اون زبون خوشگلش که برای گفتن حرف سین میذاره بین دندوناش، گفت : هیسسسسسسسسسس. دیروز صب...
18 آذر 1391

دخترم عزیزترینم

من این صبرو مدیون لبخندتم  چی می خوام تا رویای تو با منه چشاتو، تو دنیای سردم نبند  که آینده، تو چشم تو روشنه نشونم بده می شه وقتی بخوای   تو برف زمستونیم، گُر کنم تو این روزها زندگی ساده نیست  تو باعث شدی من تحمل کنم تو هستی نمی ترسم از بی کسی  نمی ترسم از بازی سرنوشت به من یاد می دی صبوری کنم  نمی ذاری از زندگی خسته شم با اینکه هوای جهان خوب نیست   به عشق تو دارم نفس می کشم ...
8 آذر 1391
1